عشق فقط يك كلام .... خدا !!!
milan web


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد

مدیر و منشی

 مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن
شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش, میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن
معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام
پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم
پدر بزرگ که اتفاقا همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه میگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده
منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه: ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه
شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه: زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم ببینمت
معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه: کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق
پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه: راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و میاد
مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت...


 

در کنار هم

دوست دارم حتما ببینیش . نظر هم یادت نره  

 


دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:در کنار هم , خدا , عشق , milan-web,

|
 

مطالب جالب

گوشه هر دوتا چشتون رو از دو طرف بکشید . چه کلمه ای میبینید؟؟؟!

 

کپی کردین به درک فقط جون عمتون نظر بدین


یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:مطالب جالب , خدا , عشق , میلان وب,

|
 

پست بسیار زیبا

دو دوست در بيابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا كردند. يكي به ديگري سيلي زد. دوستي كه صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هيچ حرفي روي شن نوشت: « امروز بهترين دوستم مرا سيلي زد».
آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه اي رسيدند و تصميم گرفتند حمام كنند.
ناگهان دوست سيلي خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.
او بر روي سنگ نوشت:« امروز بهترين دوستم زندگيم را نجات داد .»
دوستي كه او را سيلي زده و نجات داده بود پرسيد:« چرا وقتي سيلي ات زدم ،بر روي شن و حالا بر روي سنگ نوشتي ؟» دوستش پاسخ داد :«وقتي دوستي تو را ناراحت مي كند بايد آن را بر روي شن بنويسي تا بادهاي بخشش آن را پاك كند. ولي وقتي به تو خوبي مي كند بايد آن را روي سنگ حك كني تا هيچ بادي آن را پاك نكند.»


 

همه تغییرات از ما آغاز میشود !

 این عبارت روی سنگ قبر یک کشیش نوشته شده است :


جوان وآزاد بودم ، تصوراتم هیچ محدودیتی نداشتند ودر خیال خودم می خواستم دنیا را تغییر بدهم . پیرتر وعاقل تر که شدم فهمیدم که دنیا تغییر نمیکند بنابراین توقعم را کم وبه عوض کردن کشورم غناعت کردم. ولی کشورم هم نمی خواست عوض شود. به میان سالی که رسیدم آخرین توانایی هایم را به کار گرفتم که فقط خانواده ام را عوض کنم ولی پناه بر خدا آن ها هم نمی خواستند عوض شوندو اینک در بستر مرگ آرمیده ام وناگهان دریافتم که اگر فقط خود را عوض می کردم خانوده ام هم عوض می شد و با پشت گرمی آنها می توانستم کشورم را هم عوض کنم و چه کسی میداند شاید می توانستم دنیا راهم عوض کنم.


شنبه 18 آذر 1391برچسب:داستان های کوتاه , عشق , خدا , milanweb,

|
 

!!!!همانطور كه ميتوان باشي ، باش

 نقاش دوره گردی برای یافتن چند نمونه ی کاری در یکی از روستاهای بین راه توقف می کند . یکی از نخستین مشتریان او مرد مستی بود که علیرغم صورت کثیف و نتراشیده و لباس های گل آلود ، با وقار و متانتب که در خود سراغ داشت ، مقابل نقاش می نشیند .

پس از آنکه نقاش بیش از حد معمول بر روی چهره ی او کار می کند ، تابلو را از روی سه پایه بر می دارد و به طرف او دراز می کند .

مرد مست هاج و واج ، به مرد خوش لباس و خوش روی تابلو نگاه می کند و می گوید:« اینکه من نیستم.»

نقاش پاسخ می دهد:«من شما را آنطور که می توانید باشید ، کشیده ام.

 

سخن بزرگان:

نیکی آن نیست که ثروت خود را با دیگران قسمت کنی ، بلکه آن است که غنای درونی انسانی را بر آن ها آشکار کنی .

      


چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:همانطور كه ميتوان باشي , باش , milanweb , عشق,

|
 

صرفا جهت خنده

مرد: چی بگم؟ خداکنه زودتر بشه !! مگه من چقدر طاقت دارم؟
زن: اگر از پیشت برم؟
مرد: فکرش هم ناراحتم می کنه !!
زن: منو دوست داری؟
مرد: البته ، مطمئن باش !! مگه شک داری ؟

زن: آیا تا حالا به من خیانت کردی ؟
مرد: نه ! به هیچ وجه در ضمن از سوالت هم خوشم نیومد
زن: منو مسافرت میبری؟
مرد: اگر وقت کنم هر روز !!
زن: آیا منو میزنی؟
مرد: به هیچ وجه ! من از این آدما نیستم !
زن: میتونم بهت اعتماد کنم؟
مرد: چی ؟؟؟؟؟

حالا همینو از پایین به بالا بخون !!!!

                           


چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:طنز , قصه هاي جالب , عشق , خدا,

|
 

همه گفتند : عشقت داره بهت خيانت ميكنه!: می دونم!

گفتن : این یعنی دوستت ندارهاااا !
گفتم : می دونم! 
گفتن : احمق یه روز میذاره میره تنها میشی ! 
گفتم : می دونم
گفتند : پس چرا ولش نمی کنی..؟! 
گفتم : این تنها چیزیه که نمی دونم !

                                        

چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:عشق , داستان هاي زيبا , عشق , خدا,

|
 

!!!!مسلمان كيست؟

  جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :

بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ،

 

پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد .

 

پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند .


پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود ...

 

 

 

 

 


چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:مسلمان , خدا , milaniweb , عشق,

|
 

صرفا جهت خنده

 

 یه خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود. آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و 4 تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه.

 

 

 وقتی خونه میرسه میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه.
این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره.....
یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین. بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و. .
خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون. 
یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره.

 

مرده میپرسه: " اون گربه کره خر  خونس؟"  
زنش می گه آره. 
 مرده میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم ...
 

چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:طنز , سرگرمي , milanweb , خدا , عشق,

|
 

بخند

 

بخند به یاد عشق من             بخند به یاد بچـــــــگی

 

بخند به روی غم بخند             بخند به روی زنـدگی

 

بخند ، تا که زندگی                بشه گلستان و بـهار

 

بخند تا که غصه ها                از قلب تو کنن فرار

 

بخند تا که چشم من             به خندهء تو وا بشــه

 

بخند تا که غصه ها                از قلب تو جدا بشه

 

 

 



شنبه 18 شهريور 1391برچسب:طنز , سرگرمي , عشق , خدا , milanweb , بخند,

|
 

ما بيشتر!!!

 بابا !!


ما تف ، شما آبشار نیاگارا !


ما بدبخت حقیر ، شما کوروش کبیر !


ما واشر ، شما ارباب حلقه ها !


ما طرح مسکن مهر ، شما برج العرب !


ما مینیمُم نسبی ، شما ماکسیمُم مطلق !


ما مداح ، شما دی جی !


ما کویر لوت ، شما جنگل بلوط !


ما 20:30 ، شما BBC !


باب اصلا ما قیژقیژ دیال آپ ، شما امواج وایرلس !


ارادت از این بیشتر؟؟؟


یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:مابيشتر , خدا , عشق , سرگرمي , milan web,

|
 

پادشاه و وعده بي عمل

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد
هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم
یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.
اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند
در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم
اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد . . .


یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:قصه هاي زيبا , خدا , عشق,

|
 

مطالب جالب

خیلی جالبه حتما امتحان کنین دوستای گلم!!!!
اگه گفتین تو این متن چی هست؟؟؟؟

99669999996669999996699666699666999966699666699
99699999999699999999699666699669966996699666699
99669999999999999996699666699699666699699666699
99666699999999999966666999966699666699699666699
99666666999999996666666699666699666699699666699
99666666669999666666666699666669966996699666699
99666666666996666666666699666666999966669999996

خب برا این که بفهمین اول ctrl+fرو بزنید....
حالا توش عدد 9 رو بنویس...
حالا دیدی چی شد؟؟؟؟؟؟؟

 


شنبه 11 شهريور 1391برچسب:قصه هاي زيبا , عشق , خدا , سرگرمي,

|
 

مرد

 مرد است ديگر ...!!
ஜ══════════ஜ۩۩ஜ══════════ஜ
گاهي تند ميشود ....!!
ஜ══════════ஜ۩۩ஜ══════════ஜ
و گاهي عاشقانه مي گويد دوستت دارم ...!!
ஜ══════════ஜ۩۩ஜ══════════ஜ
مرد است ديگر ....!!
ஜ══════════ஜ۩۩ஜ══════════ஜ
غرورش آسمان ....!!
ஜ══════════ஜ۩۩ஜ══════════ஜ
و دلش درياست ....!!
ஜ══════════ஜ۩۩ஜ══════════ஜ
تو چه ميداني از بغض گلو گير كرده يك مرد ...؟!
ஜ══════════ஜ۩۩ஜ══════════ஜ
تو چه ميداني كه چشمايت دنياي او شده ....؟!
ஜ══════════ஜ۩۩ஜ══════════ஜ

تو چه ميداني از هق هق شبانه او كه فقط خودش خبر دارد و بالشتش .....؟!
ஜ══════════ஜ۩۩ஜ══════════ஜ
تو چه ميداني چرا مرد زود تر از زنش ميميرد ......؟!
ஜ══════════ஜ۩۩ஜ══════════ஜ
تو چه ميداني كه يك مرد چون نميتواند گريه كند ميميرد .....؟!
ஜ══════════ஜ۩۩ஜ══════════ஜ
مرد را فقط مرد ميفهمد .....!!!


 


شنبه 11 شهريور 1391برچسب:مرد , عشق , خدا ,

|
 

دليل عشق

  از عشق:


یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

گفت:دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

دختر :تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟


پسر:من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم


دختر:ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


پسر:باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت.

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون


عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه كه نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم

نظره تو چیه؟

 


جمعه 10 شهريور 1391برچسب:دليل عشق , عشق , خدا , عشق به خدا,

|
 

داستان كوتاه 3 پيرمرد

 زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»


عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گف
ت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست!

بله… با عشقه که میتونید هر چیز یکه می خواهید به دست بیاردید .


پنج شنبه 9 شهريور 1391برچسب:داستان هاي زيبا , عشق , سرگرمي , ميلان وب,

|
 

داستان اميد

روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم را دوستانم را، مذهبم را زندگی ام را !
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت كنم. به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب او مرا شگفت زده كرد.
او گفت : آیادرخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود : هنگامی كه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ریشه هایی كه بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می كردند.
خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ساختی؟ من در تمامی این مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبو ها را رها نكردم.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نكن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می كنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می كنی و قد می كشی!
از او پرسیدم : من چقدر قد می كشم.
در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می كند؟
جواب دادم : هر چقدر كه بتواند.
گفت : تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه بتوانی.



پنج شنبه 9 شهريور 1391برچسب:داستان هاي زيبا , عشق , سرگرمي , ميلان وب,

|
 

پند سقراط

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.
علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن
کسی دلخور نمی شود. 

                       

 


پنج شنبه 9 شهريور 1391برچسب:داستان هاي زيبا , عشق , سرگرمي , خدا,

|
 

welcome

سلام به كسايي كه به وبلاگ من اومدن

از بازديد همه دوستان متشكرم

لطفا با نظرات خود ما را براي بروز كردن اين وبلاگ دلگرم كنيد

راستي ای وی چت هم تشكيل شد خوشحال ميشم به اونم يه سر بزنين و عضو شين 

براي ورود اينجا كليك كنيد 

      


 



ادامه مطلب

جمعه 13 مرداد 1398برچسب:ميلان وب , milan web , خدا , عشق,

|
 

ضد دختر

 یه استاد هی تو کلاس به دخترا تیکه مینداخت.

یه روز دخترا تصمیم گرفتن وقتی استاد تیکه انداخت با اولین تیکه از کلاس برن بیرون.این حرف به گوش استاد رسید.استاد جلسه ی بعد دیر سر کلاس اومد و وقتی وارد کلاس شد گفت:از انقلاب داشتم می اومدم که یک صف طولانی از دخترهارو دیدم رفتم جلو پرسیدم چی شده گفتن با کارت دانشجویی شوهر میدن.دخترا پامیشن برن بیرون استاد می گه کجا؟وقتش تموم شد تا ساعت 10 بود.

 



ادامه مطلب

پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:طنز , خنده , سرگرمي , عشق ,

|
 

چرا شانس ها را از دست ميدهيم؟!؟

 دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند . یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست . 

هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آن را در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد .

ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسید: 

- چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟

مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است!

گاهی ما نیز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم! چرا؟!

 


چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:داستان هاي زيبا , عشق , سرگرمي , خدا,

|
 

با هم بخنديم به هم نخنديم

   یه روز ترکه ...
اسمش ستار خان بود، شاید هم باقرخان.. ؛
خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛
یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد، جونش روگذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد، فداکاری کرد، برای ایران، برای من وتو، برای اینکه ما یه روزی تو این مملکت آزاد زندگی کنیم

یه روز یه رشتیه
اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛
برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلقه تلاش کرد، برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛
اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد.

یه روز یه لره...
اسمش کریم خان زند بود، موسس سلسله زندیه؛
ساده زیست، نیک سیرت و عدالت پرور بود و تا ممکن میشد از شدت عمل احتراز می کرد .

یه روز یه قزوینه ...
به نام علامه دهخدا ؛
از لحاظ اخلاقی بسیار منحصر بفرد بوده و دیوان پارسی بسیار خوبی برای ما بر جا نهاد.

یه روز ما همه با هم بودیم...، ترک و رشتی و لر و اصفهانی و...
تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند... ؛
حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم، به همدیگه می خندیم!!! و اینجوری شادیم !!!!
این از فرهنگ ایرونی به دور است.


 

 

 

 

 

 

پس با همدیگه بخندیم نه به همدیگه


 

 

 


شنبه 7 مرداد 1391برچسب:با هم بخنديم , طنز , سرگرمي , عشق,

|
 


به ميلان وب خوش آمديد $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $$_____________________________$$ $$_____________________________$$ $$_________$$$$$$$$$$__________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$_________$$$$$$$$$$__________$$ $$_____________________________$$ $$_____________________________$$ $$______$$$$$_______$$$$$______$$ $$____$$$$$$$$$___$$$$$$$$$____$$ $$___$$$$$$$$$$$_$$$$$$$$$$$___$$ $$___$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$___$$ $$____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$____$$ $$______$$$$$$$$$$$$$$$$$______$$ $$________$$$$$$$$$$$$$________$$ $$__________$$$$$$$$$__________$$ $$___________$$$$$$$___________$$ $$____________$$$$$____________$$ $$_____________$$$_____________$$ $$______________$______________$$ $$_____________________________$$ $$_____________________________$$ $$___$$$$$$$$$_____$$$$$$$$$___$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$$_______$$$$$$_____$$ $$______$$$$$$_____$$$$$$______$$ $$________$$$$$$$$$$$$$________$$ $$__________$$$$$$$$$__________$$ $$_____________________________$$ $$_____________________________$$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$

 

 

Aref

 

هفته چهارم بهمن 1391
هفته سوم بهمن 1391
هفته دوم بهمن 1391
هفته دوم دی 1391
هفته سوم بهمن 1391
هفته دوم بهمن 1391
هفته چهارم بهمن 1391
هفته سوم بهمن 1391
هفته دوم بهمن 1391
هفته اول بهمن 1391
هفته چهارم دی 1391
هفته سوم دی 1391
هفته دوم دی 1391
هفته سوم بهمن 1391
هفته اول بهمن 1391
هفته چهارم دی 1391
هفته سوم دی 1391
هفته دوم دی 1391
هفته سوم دی 1391
هفته دوم دی 1391
هفته چهارم بهمن 1391
هفته اول بهمن 1391

 

مدیر و منشی
صرفا جهت خنده
اعتماد به نفس
در کنار هم
هیســـــــــــــــس
صرفا جهت خنده
مطالب جالب
پست بسیار زیبا
همه تغییرات از ما آغاز میشود !
عجایب هفتگانه
خدایا با توام حواست کجاست ؟!!!
لذت تلخ
؟!!!!شما يادتون مياد
استاد؟خدا را نميبينم
هــــــي خدا

 

لااقل از لاي در يه نيگا بنداز
من تنهام
عشق پاك من
طنز و سرگرمي
چرا.....
قفس عشق
غم تنهايي
دلنوشته
حمل ماینر از چین به ایران
حمل از چین
پاسور طلا
الوقلیون

 

 

ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

چاپ این صفحه